من از اون دسته افراد "رُکم"
که رد داده مخم رو افکار پرم...
من ندارم حال /مهمونی /
فهمیدم چه حالی داره زندونی
منو کار پنهونی
یه جورایی اره خودمون کرم بودیم
میدونم دارم فاز { بد }میدم ولی خب
یه سری چیزا تازه حالا فهمیدم من
با چشای بسته بیدارم من
خستم از این ادما بس که مینالن
من واسه کاری که نکردم هیچ موقع معذرت نمیخام
میدونم اگه غد نبودم (زندگیم) مزه بد نمیداد
معذرت نمیداد و روبروم یه پنجرس یه دیوار
و یه فضایی که من دلم نمیخاد...
:|