این قصه من است
به گمونم زودتر از هر کسی شروع کردم و زیر میرها و کمدها و کشوها رو جمع کردم اما ....الان انگار که هیچکس هیچوقت توی این خونه مرتب نکرده هیچی رو.....
دیشب مهمون داشتم.دو تا از دوستام اومدن و شب موندن پیش ما...تا نزدیک صبح حرف زدیم...همسری و پسری توی اتاق فنقل خان خوابیدن....این تا صبح حرف زدنا گاهی خیللللللللللللللی میچسبه...صبح یکیشون رفت سرکار و یکی از دوستام موند و صبحونه خوردیم و بازم حرف.....کلی هم کمکم کرد هر چند هی میگفت همه جا مرتب است...کلی هم دکور خونه ام رو دوست داشت....
الان همسر پسرک رو برد کلاس....من یکمی توی اشپزخونه کار کردم...یکمی توی اتاق ها و یهویی اومدم و بی اختیار این صفحه رو باز کردم
مثل موقع امتحانات که تمیز کردن اتاقم از هر زمان دیگری جذاب تر میشد الان هم نوشتن توی این وبلاگ اندکی متروکه لذت بخش است...........