loading...
هدایت
محمد بازدید : 11 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
اواخر زمستان 1366، عملیات والفجر 10 در غرب کشور جریان داشت. بچه ها به هر زحمتی بود، دوشکای دشمن را خفه کردند و به دنبال فرار نیروهای خط مقدم عراق، ریختند توی سنگرها برای پاکسازی. بعضیاشون که یه گوشه قایم می شدن تا بچه ها می خواستند نارنجک بندازن توی سنگر، می پریدند بیرون و با التماس و ناله:
- الدخیل الخمینی ... الدخیل الخمینی ...
و التماس که ما به درگاه خمینی تسلیمیم.
و به عنوان اسیر به عقب خط متتقل می شدند.

هوا هنوز روشن نشده بود که بچه ها زدند به سنگرهای عراقی.
ناگهان صدای جیغ، ناله و گریه دخترکی از داخل سنگرهای عراقی به گوش رسید.
همه تعجب کردند. با احتیاط کامل به طرف سنگر رفتند. نزدیک که شدند، دیدند دختری حدودا 20 ساله، با احوالی زار و وضعیت ظاهری افتضاح درون سنگر افتاده و گریه می کند.

خودش می گفت:
"بچه تهرانم. یک هفته است که با هدایت و راهنمایی سازمان خواستم از طریق کردستان به عراق برم. می خواستم به ارتش آزادیبخش ملی مجاهدین بپیوندم تا مثلا به کشورم خدمت کنم. هفته گذشته که خواستم از این منطقه رد بشم و برم داخل عراق، گیر نگهبانهای بعثی افتادم. هر چی بهشون گفتم که من یک مجاهدم و باید برم پهلوی نیروهای رجوی، اونا فقط خندیدند. هر چه التماس کردم که من و شما هدف واحدی داریم. همه مون می خواهیم حکومت ایران رو سرنگون کنیم، به گوششون نرفت.
یک هفته تمام، من رو دست به دست و سنگر به سنگر به همدیگه پاس می دادند و هر کثافتکاری ای که می خواستند باهام انجام دادن.
شمارو به خدا کمکم کنید. من دیگه داغون شدم. من همه این کارهارو بخاطر رهبران سازمان انجام دادم. من هدفم خدمت به خلق ایران بود ..."

از آنچه دخترک 20 ساله مجاهد تعریف کرد، بچه ها گریه شان گرفت. هرچه که بود، ناموس آنها هم حساب می شد. بغض بچه ها از بعثی ها بیشتر شد؛ ولی از رهبران سازمان منافقین خیلی بیشتر. که چرا دختری جوان را به بهانه مبارزه، از تهران می کشند به میان جماعتی گردن کلفت و کثیف بعثی! مگر آنها شرافت و غیرت و ناموس سرشان نمی شود؟!

گذاشتند در همان سنگر بماند تا با روشن شدن کامل هوا، با ماشین به عقب خط منتقلش کنند.
ساعتی بعد بچه ها متوجه شدند سنگر خالی است و از دخترک خبری نیست. کمی آن سوتر، سیاهی ای داشت به طرف داخل خاک عراق می دوید. همان دختر مجاهد بود که باوجود تحمل آن همه خفت و خواری و جنایت، امید داشت خود را به نیروهای مجاهدین در عراق برساند.

این که او موفق شد خود را به ارتش منافقین برساند، در جایی دیگر گرفتار جماعت دیگری از بعثیان شد و باز هفته ای را در سنگر آنان به پایان رساند، یا این که ...

صدای رگباری از آن سوتر به گوش رسید ... دخترک دیگر نمی دوید!
هم از دست کثافت های بعثی راحت شده بود! هم از دست رهبران پلید و بی شرف سازمان مجاهدین.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 150
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 208
  • بازدید ماه : 368
  • بازدید سال : 2,285
  • بازدید کلی : 17,432