الهی!
از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟واز بود تــــو همـــه عطاست و وفا!
به بر پیدا!و بکرم هویدا.
نا کرده گیر کرد رهی.
و آن کـــن که از تو سزا.
الهی!
تو را که داند؟که:تو را((تو))دانی
تو را نداند کس.
تو را تو دانی بس!ای سزاوار ثنای خویش!
و ای شکرکننده عطای خویش!
رهی به ذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز
و به کل خود از شادی به تو عاجز
و به توان خود از سزای عقل تو عاجز
کریما!
گرفتار آن دردم که تو درمان آنی بنده آن ثنایم که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟
تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم!آنی.