loading...
هدایت
محمد بازدید : 8 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

گاهی همینطور پشت سر هم کلمه و جمله از ذهنم می ریزد بیرون !! آنقدر که احساس میکنم سرم باد کرده و درد میکند ...گاهی هم مثل حالا مغزم از هر فکری خالی میشود انگار ! دلم میخواهد بنویسم نمیشود ، میخواهم فکر کنم نمیتوانم ...نوشتن بهانه میخواهد آخر....شاید هم بی انگیزه شده ام نمیدانم.....بگذریم  ....خلاصه اینکه چند روزیست آهسته و بی سر و صدا فقط می آیم و میروم ...

راستش را بخواهی ... قبل تر ها که برای تو و برای دل خودم مینوشتم جمله هایم اینقدر سبک نبودند .سخت از مغزم بیرون نمی آمدند .کلمه ها مال من نبود...ولی حالا....نمیگویم که برای تو نمی نویسم اما ....خیلی دلم میخواهد جمع کنم کاسه و کوزه ام را و بریزم دور.... و بروم و دوباره مثل قبل دفتر و قلمم را بگیرم توی دستهایم و هرجا که دلم هوایت را کرد برایت بنویسم ..نامه هایی را که میدانم تنها تو میخوانی ، طبق معمول اولش بگذارم" به نام آن عزیز بخشنده" .....بعد دنیایی از دردهای توی خودم را خالی کنم روی کاغذ و به رسم همیشگی آخرش بنویسم "خودم را به تو میسپارم "و امضا کنم "تــــا بـــعــــد" ....

دلم برایت خیلی تنگ شده، برای خودم هم ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 1,007
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,065
  • بازدید ماه : 1,225
  • بازدید سال : 3,142
  • بازدید کلی : 18,289