loading...
هدایت
محمد بازدید : 5 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
سلام خدا جون...

فهمیدم چی می خواستی بهم بگی...

دیروز وقتی اون مریض دستامو بوسید و گفت آمپولی که دادی فلج پاهامو برطرف کرد خوشحال شدم، خیلی... شاید می خواستی مغرور نشم، شایدم لکه های غرور رو تو دلم دیدی که امروز اون زن رو فرستادی...

روز اولی که بهش گفتم بچه آبله مرغون گرفته و شما که بارداری نباید پیشش باشی بیخیال بود...خواستم بدونه اوضاع جدیه و نباید سهل انگاری کنه، شاید مجبور شه سقط بکنه...آروم بود، شاید منم باید آرومتر می گفتم...

امروز وقتی تلفن مرکز زنگ خورد و پشت تلفن گریش رو شنیدم گفتم واااای خدا...چیکار کردم من با این زن!

درسته که زیادی حساس بود اما مادر بود و من که مادر نیستم درکش نکردم، حالا می دونم چیکار کردم...

در هر حال خوشحالم که کمکش کردم بچش مشکل دار به دنیا نیاد و ازش ممنونم که بهم درس زندگی داد...

امیدوارم  آزمایشش خوب باشه و حالش بهتر بشه...

یادم بمونه، با مریض باید مدارا کرد، حتی اگه مقصر باشه، حتی اگه اشتباه کرده باشه...

خدایا ممنونم


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 294
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 352
  • بازدید ماه : 512
  • بازدید سال : 2,429
  • بازدید کلی : 17,576