الان حدود یک ماهه که برای اولین بار جلوی ایشان ایستادم و برای خرید دستگاهی که هیچ کارایی ندارد مقوامت کردم.هزار بار تماس گرفته و گفته باز بررسی کن این دستگاه خوبه و ... و من هزار یک بار جواب دادم نه، دستگاه کار مار را کند میکنه و مناسب نیست و البته دیروز فهمیدم که خودش از طرف خودش قرار برای حضور من گذاشته و من را می فرستد که برو دستگاه را تایید کن.خوب من به زبان شیرین فارسی میگن دکتر عزیزم تو که میخواهی بخری به من چکار داری و بعد با متانت مدل خودش میفرماید نخیر شما مسئول دستگاهی .باید تایید کنی و این چرخه هنوز ادامه دارد.امروز تو راهه بازگشت از کارخانه دیگه حتی همسفر طفلی هم نگران شده زنگ زده که تایید که نکردی دوباره؟؟؟یعنی کلا خانواده را هم درگیر امور دوست داشتنی کارخانه کرده ام.
*آقا یعنی چی که بیمارستانها تو سه ماهه آخر سال به فکر خرید می افتند تا بودجه های نازنین را خرج کنند و پولشان را پس ندهند و ما را بیچاره کنند.مگه ماههای دیگه را از اینها گرفتند؟؟؟
*دیشب بعد از مدتها به خاطر کاری که داشتم مجبور شدم ساعاتی را هی توی مترو بچرخم. چقدر این تنها بودن و خیره شدن به فضای تاریک بیرون از مترو را دوست داشتم کلی از مشغولیات ذهنم کم کرد.بعد از اتمام کارم هم ساعتی را توی خیابانهای شلوغ و پر از ادم قدم زدم .به چند مسیر پر خاطره رفتم.سعی کردم با کمک اهنگهای تو گوشم بی خیال ادمهای دوروبر بشم و خاطره بازی کنم.به آدمهای مختلفی که این مسیرها را باهاشون رفتم فکر کنم.عجیب هم با همه لحظه های خوبی داشتم، با برادرک، همسفر،همسر آینده برادرک، یک دوست ، یک دوست ویژه و ...ومهمتر از همه با خود خودم، خودخواهی نباشه باید بگم خلوتهایی که خودم با خودم داشتم بهترینها بوده،تو این خیابان توی روزهای پاییز والبته نم نم بارون وفقط خدا میدونه که چه حال خوبی داشتم.دیشب من توی اوج شلوغی خودم بودم و خودم و کلی خاطره.
*تازگیها خیلی خاطره بازی میکنم گاهی فکر میکنم اخر خط نزدیکه،شاید لحظه های آخرمه، به این فکر میکنم که اگر بفهمم همین الان روزهای آخرمه چه اتفاقی برام می افته؟؟؟چیزی که فهمیدم اینه که با این فکر لبخند رو لبم میاد، یک جور آرامش خاص تو رگهام حرکت میکنه یک حس مثل نوازش سرانگشتهای لطیف روی گیجگاهم بعد از حمله های میگرنی، مثل سیگار کشیدن توی روزهای بارونی که خیلی دوست دارم ، مثل نگاه کردن به بهار وقتی خوابه. میدونم نبودم برای آدمهای دوروبرم دردناکه، میدونم خیلی هم دردناکه، میدونم براشون عزیزم اما تنها بخش ناراحت کننده اش همینه، برای خودم پر از حس خوبه.شاید نباید الان این حرفها را زد شاید فکر کنید نشانه افسردگیه اما واقعا افسرده نیستم فقط به نبودنم بیشتر از قبل فکر میکنم. برام مهم نیست که به خیلی از ارزوهام نرسیدم، مهم نیست که روزهای زندگیم کم باشه میدونم اونطرف خوبه مطمئنم که خوبه، دوست دارم تجربش کنم.