loading...
هدایت
محمد بازدید : 7 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
یه دوست دارم به اسم خانم"ه" قبلا توی این وبلاگ درباره اش نوشتم .یه کم دیر ازدواج کرد و از همون بچکی هم همش مشکلات هورمنی داشت و درگیر دوا درمون بود.. تا ازدواج کرد بلافاصله برای بچه دار شدن تصمیم جدی گرفتن البته شوهرش هم خیلی باهاش همراه و همدل بود ماشالله .. حدود دوسال بچه دار نشد و با دوا درمون و نذرو نیاز و زیارت و اینا اخرش پارسال این موقع بچه دار شد.. تا 7 ماهگی فکر می کردن بچه پسره و سونوگرافی پسر نشون داده بود و همه چیز رو پسرونه خریده بود و کلی هم ذوق کرده بود و اسمش رو هم انتخاب کرده بود "علی"....  ولی در اخرین ماه مشخص شد نی نی دختره!!! .. خلاصه این دوست ما رفت یه سری دیگه سیسمونی خرید... حالا دیشب زنگ زده بود .. می گفت یه خبر  بهت بدم! من که سریه دوزاریم افتاد وگفتم یه نی نی دیگه تو راهه!!!  گفت درست حدس زدی ولی حتی فکرش روهم نمی کنی کی ؟ ...  سه هفته دیگه نی نی به دنیا می یاد!! پسره !!!

خیلی برام خبر جالبی بود در عرض یکسال دوتا نی نی ... یعنی در عرض 3 سال از یه دختر مجرد تپل و جوشی و نگران تبدیل شد به یه خانم خونه مادر دوتا بچه!!!.. گفت وقتی دومی رو حامله شده تا مدتها در شوک بوده و گریه می کرده . اخه هنوز نی نی اول خیلی کوچیک بوده و خودش هم تو زایمان اسیب می بینه و درگیر عمل جراحی های بعدی شده و درعرض سه ماه سه تا عمل می کنه!!!

گفت با اون همه قرص و دوا و بیهوشی اصلا نمی دونم کی باردار شدم!!!

این یعنی خدا هر زمان اراده کنه که یه ادم رو به این کره خاکی بفرسته این کار رو می کنه! همه این به ظاهر مقدمات همش حرفه و همه چیز دست خداست ... گاهی نگران می شم وقتی می بینم دخترای معمولی کلاس که هیچ وقت فکر نمی کردم توی هیچ مرحله ای بتونن از من جلو بزنن اینجوری دارن مراحل رو تند تند می گذرونن و من اندر خم موفقیتهای 24 سالگی ام متوقف شدم... من از 24 سالگی تا الان هیچ کار جدی انجام ندادم و تا امروز دارم از نتیجه همون دستاوردها استفاده می کنم... من از همه اینها زودتر ازدواج کردم زودتر رفتم خارج زودتر فوق گرفتم زودتر زبان خوندم ... پس چی شد!!! بقیه دکتراهاشون رو تو خارج از کشور گرفتن و دارن برمی گردن و اونایی هم که اهل درس نبودن بچه هاشون بزرگ شدن ... اما من دارم تو زندگی درجا می زنم و اقای میم هم هیچ جوری باهام همکاری نمی کنه! 24 سالگی ! دقیقا سالی که اقای میم وارد زندگیم شد...

خدایا شکرت.. من عجله ای ندارم! هرچی تو بگی من می گم چشم ! اصلا بذار همه جلو بزنن و برن ... من اینجا کنار اقای میم نشستم و گذر عمر رو نگاه می کنم

دیروز با بچه های کلاسم کلی گفتیم و خندیدیم .. می خوام تا عید بهشون سخت نگیرم . عیبی نداره درس نخونن و مشق ننویسن .. این مدت زیادی بهشون سختگیری کردم . دیروز کلی به همه مون خوش گذشت...

دل من که به اندازه یک عشق است . به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد....



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 1,053
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,111
  • بازدید ماه : 1,271
  • بازدید سال : 3,188
  • بازدید کلی : 18,335