بسم حبیب
خداوند هر انسانی را می آزماید تا بندگی او را محک زند . تا صدق ادعای مدعی را مشخص سازد. گرچه بر او عیان است ناتوانی ما، اما او دوست میدارد در یک ماجرای درام و گاه تراژدی زمین خوردن ها و ایستادن های مخلوق خود را نظاره کند. دوست دارد صدای ناله هایش را وقتی او را می خواند بشنود.. دوست دارد دستش را بگیرد.. دوست دارد گریه اش را دراورد و سپس ناز گریه ها را بکشد و سپس با عنایت های خاصه اش او را بخنداند... و چه کیفی می کند مخلوق وقتی مخاطب خاص خالقش می شود... وقتی احساس می کند خدایش گویی تنها او را خلق کرده و تنها او را دارد... وقتی می فهمد انگار خیلی بیشتر از انچه فکر میکرده برای خالقش اهمیت دارد!
و چه کیفی می کنم من! وقتی راز این ماجرا را می فهمم و هر اتفاق زندگیم را این گونه تفسیر میکنم:
ماجرای یک جبر عاشقانه!
جبری که سرازیر می شوی درآن و قرار نیست خودت تعیین مسیر کنی بلکه نا خدا کس دیگری است و تنها تو باید خوب شنا کنی... در هر طوفان و در هر ابتلایی...
و این چنین می توانی سهم عبودیتت را در هر عرصه و مجالی به خوبی برداری .. وقتی یاد گرفته ای تو نقشی در برنامه های جاری و آتی نداری بلکه تنها باید خوب خوب بندگی کنی...