بعضی وقتها دلت می خواهد یک گوشه باشی... زیاد به پیامهای موبایل دقت نکنی. حس های کبود را بگذاری کنار.
به آسمان ابری فکر کنی و اینکه ایکاش اینجا لندن بود. یا پاریس. و تو تنها بودی و هربار اراده می کردی می توانستی بروی بیرون.
نه اینکه برای ماهی یه بار بیرون رفتن به همه نیاز باشه جواب پس بدی.
دلت می خواد که تنها باشی. هی به "ف " فکر کنی که الان کجاست یعنی؟ چه کار می کنه؟ خوبه؟ زنش بهش غر می زنه؟ اما خب ف هم در ذهنت دیگه نمیاد. فقط دلت می خواد php یادبگیری و تنها باشی. هی تنها باشی. هی تنها...
من معتاد شدم به تنهایی.