از اونجایی که "وب کم" کتابخونه خراب شده بود ،مدتی بود نتونسته بودیم کارت های اعضا رو چاپ کنیم.تو این مدت یه پسر بچه ی سبزه روی بانمک یه هفته ای بود که هر روز به کتابخونه سر می زد و سراغ کارت های عضویت رو می گرفت.
تا روزی که بالاخره وب کم جدید به دستمون رسید و کارت ها، آماده ی تحویل به مراجعان شدند.
اون پسر بچه باز هم اومد و با شنیدن این خبر خوش یه برقی تو چشماش درخشید و گفت:
خب لطفا کارت مامانمو بدین....حالا هرچی ما میگفتیم الا و بلا هر کسی شخصا باید کارتشو تحویل بگیره این بچه زیر با نمی رفت که نمی رفت،تا اینکه شماره ی کتابخونه رو بهش دادم و گفتم برو خونه،به مامانت بگو خودش زنگ بزنه و اجازه بده که کارتش رو به شما بدم....
چند دقیقه بعد زنگ تلفن به صدا دراومد...همون پسربچه پشت خط بود:
....الو...سلام خانوم...مامانم میگه کارتشو بدین به من!!!
در حالی که نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم....گفتم مامانت خودش کجاست؟
گفت:مامانم گفت به شما زنگ بزنم و خودش خوابید!!!
تجربه کتابدار: امان از دست بچه های زیرک این دوره و زمونه!