از خوشحالی رو پام بند نیستم.دیشب که آخرین شبم بود و خوابیدم تو تخت لقم که کنار شوفاژ هست و هرکی هم درو باز کنه من بیدار میشم دیدم دلم براش تنگ میشه.خیلی کم ولی بازم همون یه ذره برام عجیب بود.
این مدت همش نوشتم که چقدر بده و ناراحتم و اصلا دوست ندارم اینجا رو ولی چیزهای خوبی که اینجاست هیچ جور دیگه ای به دست نمی آوردم اگه نمی اومدم.اگه شیراز میموندم اینهمه دوست از اطراف ایران پیدا نمی کردم.امروز با دوستای یزدی و همدانیم فرهنگ هامونو مقایسه کردیم و سه تامون کلی تعجب کردیم که انقدر فرق داریم!
دوست کاشونیم داره اصطلاحات اونجا رو بهم یاد میده.
دوست های تهرانی هرجا بخوام برم یا باهام میان یا بهترین آدرس رو میدن.
از دوست ترکم ترکی یاد میگیرم(اندکی البته)
اگه شیراز بودم اینقدر که با بچه های خوابگاه صمیمی شدم اونجا نمیشدم.
نمیشد تو یه روز 7 تا دوست ترم بالایی پیدا کنی با رشته های متفاوت
نمیشد مستقل بشم.کاریه که شده.باید بهترین استفاده رو بکنم
پ.ن:ارائه روانشناسیمو که دادم استاد فرمودند که:بچه من به همه سه نمره میدم ولی به ایشون چون موضوعش جدید بود و خیلی خوب ارائه داد چهار نمره میدم!منم خر کیف شدم.
فرض بگیریم من در بدترین حالات روحی باشم.خسته از زمین و زمان.برم سر کلاس این استاد عزیز.دیگه همه چیز حل میشه.به شدت و عاشقانه دوسشون دارم.امیدوترم هر ترم باهاشون یه درسی داشته باشیم.چه طوری یکی انقدر خوب و جذاب درس میده؟واقعا چه طوری؟