من همیشه آدم دفن کردن بودهام. یادگاریهای آدمها را وقتی نخواستهام خاک کردهام، گلها را وقتی خشک شدهاند آرام آرام از لابلای زرورقهایشان جدا کردهام و گذاشتمشان زیر خاک. من به استحاله خاک ایمان دارم، من آرام آرام تجزیه شدن در خاک را دوست دارم، آرام آرام عاشق شدن خوب است، همانطور که من آرام آرام جدا شدن را دوست دارم. من هیچ وقت آدم به آتش کشیدن نبودهام، چون همیشه ترجیح دادهام، غمهایم وعشقهایم آرام آرام زیر خاک بپوسند، ترجیح دادهام دانههای لوبیایم را بگذارم زیر خاک تا جوانه بزنند، هیچ وقت دوست نداشتم بگذارمشان روی آتش تا بپزند.
نمیدانم، امروز برای اولین بار بود که دلم خواست خاطرهها را به آتش بکشم، نه برای اینکه کسی نخواندشان، نه برای تلخ بودنشان. فقط دلم خواست دفنشان کنم. دلم خواست بپوسند، خاک بشوند، گل بشوند و کرمها تنشان را ناز کنند. برای اولین بار به جای دفن کردن به آتش کشیدم، یعنی به آتش کشیدم که دفنشان کنم، بعد هم خاکسترشان را فرت فرت فرستادم توی هوا. بعد لرزیدم، به اندزاه سیمرغی که دارد به آتش کشیده میشود و میداند دوباره زاده میشود اما همیشه با ترس به خودش می .گوید اگر این بار به دنیا برنگشتم چی؟ بعد نشستم بقیه خاطراتم را پاره پاره کردم، نه اینکه تلخ باشند، نه اینکه دوستشان نداشته باشم، برای اینکه بکارمشان، بکارمشان که سبز بشوند.