loading...
هدایت
محمد بازدید : 6 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

دیروز تو داشتی تاب بازی میکردیو منم داشتم اتاقو مرتب میکردم و با هم حرف میزدیم یا به عبارتی تعریف میکردیم بحثمون رسید به مدرسه و اینکه تو اول سال به من میگفتی حتما باید زنگ تفریحها پیشت باشم،تو هم در حالی که می خندیدی میگفتی آره آخه فکر میکردم مدرسه یه جای دراز و پر از درخته!ولی مامان راستش الان که زنگ تفریح تو نمیای خیلی بیشتر بهم خوش می گذره!نمی دونم این خبر خوبی برای منه یا خبر بدی اما منو به فکر برد نکنه این یه نشونه باشه؟نشونه ی چی نمیدونم،من تا الان سعی خودمو کردم که تو رو تا حد ممکن مستقل بار بیارم حتی چند روز پیش که خونه ی مامان جون خوابیده بودیمو صبح تو داشتی برا مدرسه حاضر میشدی مامان جون کلی نصیحتم کرد که "من وقتی بچه هام به سن سپیده بودن حتی وقتی بزرگتر هم بودن باهاشون می رفتم دستشویی و دست و روشونو خودم میشستم و آستینشونو میزدم بالا خیس نشه و لباساشونو کمکشون می پوشوندمو..."و جالبه که من هر روز با خودم غر میزدم که چی کار کردم که تو هنوز لباساتو نمی تونی تنهایی بپوشی و وابسته ای؟!و با این حرف مامان جون متوجه شدم که توهم زدمو مثل اینکه زیادی از تو انتظار دارم یعنی دقت ،سرعت و نظافت در ایکی ثانیه،به هر حال آدم تا نقد نشه مشکلاتشو نمیفهمه و حتی نقاط مثبت هم تو نقد چهره نشون میده!به هر حال عزیز مامان این همه صغری کبری چیدم که بگم علی رغم فکرای پشت قضیه خوشحالم که بدون من بهت خوش میگذره امیدوارم همیشه دوستان رفیقو روزگار موافق داشته باشی و در هر حالتی خوشی همجوارت باشه و ایام به کامت!


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 520
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 578
  • بازدید ماه : 738
  • بازدید سال : 2,655
  • بازدید کلی : 17,802