loading...
هدایت
محمد بازدید : 9 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"جدول عادی"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}

                                                                     شب یادماندنی

 

« فقط امشب ؟! »

زن برگشت به طرف مرد چشمان زن انگار تلاقی دریا بود با آسمان . گفت با تحکم « نه »

     « لعنتی » رانندۀ ماشین بود . چراغ قرمز شد لاستیکهای ماشین روی خط کشی عبور عابر پیاده از حرکت ایستاد. مرد خم شد به سمت زن . زن حالت مرد را دید . کشید سمت در . مرد گفت طوری که فقط زن شنیده باشد « فقط امشب » بعد همین طور ملتمسانه زن را نگاه کرد . زن هراس داشت . با گوشۀ چشم نگاه به مرد کرد و داد زد « ولم کن لعنتی » .

راننده متوجه صدای زن شد . از توی آینه زن را نگاه کرد . بعد دنبال مرد گشت مرد پشت صندلی گم بود . زن سرش را کج کرد . حالا دیگر نیم رخ زن هم گم بود توی نگاه مرد . مرد دست برد داخل جیب پیراهن . دوعدد تراول چك پنجاه هزار تومانی درآورد . گذاشت روی ران زن . انگار می خواست چیزی از ذهن زن بکند و بیاندازد دور . نگاه زن آرام آرام چرخید . آمد پایین . چکها را دید . عصبانی شد . طوری که تمام عصبانیتش را جمع کرد توی دهانش تف کرد توی صورت مرد . تف پخش شد همه جای صورت مرد . چکها افتادند کف ماشین . مرد با آستین پیراهن صورتش را پاک کرد . بعد خم شد چکها را برداشت . یکهو متوجه نگاه غضب آلود راننده شد . بلافاصله گم شد پشت صندلی . ثانیه شمار سبز شد دنده توی مشت راننده جا به جا شد ماشین خیز برداشت بادی گرم شروع کرد وزیدن توی ماشین . دنده برای بار دوّم جا به جا شد ماشین خیابانی را که به حالت نیم دایره بود دور زد . پیچید توی بزرگراه . چراغ زد از سرعت ماشین کم شد . روی شانۀ خاکی جاده قرار گرفت . بعد پا روی ترمز گذاشت .

     « پیاده شین » راننده بود . برگشت عقب نگاهش عصبانی بود . وقتی چشمان اشک آلود زن را دید . برگشت زل زد به جلو . بعد ماشین را خاموش کرد . از پشت رل پیاده شد . ماشین رو دور زد . در عقب را باز کرد و گفت « لطف کنید پیاده شین من تحمل امثال شماها رو ندارم »

     اشک قطره قطره غلتید روی گونه های زن راننده گفت « نذارید پای مأمورها رو بکشم    وسط »

     زن ترسید . صدای هق هق گریه هایش را بلند کرد و گفت « تو رو خدا آقای راننده یه وقت این کار رو نکنید »

     راننده با کف دست بامبی زد روی سقف ماشین گفت « خب پیاده شین »

از ماشین دور شد . زن همین طور گریه می کرد . راننده را صدا می زد . راننده برگشت پشت رُل نشست زن سرش را برد به سمت راننده چشمانش کوچک شد به حالت التماس لحن صدایش گریه آلود بود . « خواهش می کنم آقای راننده شوهر و دخترم منتظرند »

     راننده هنوز عصبانی بود . آهسته زیر لب گفت « می خوام صد سال سیاه منتظرت نباشند » زن با تمام نفرت نگاه به مرد کرد . انگار ته نگاهش مرد را به کمک می خواست 

     مرد گفت : « شما چه کار به زندگی مردم دارید ؟! »

راننده خواست چیزی بگوید . زن گفت « تو رو به ارواح مُردِهات حرکت کن ؟! » راننده اخمهایش تو هم بود . فکردار نگاه به همه جا می کرد . مرد گفت « اوستا فکرای بد نکنید ما یه زمان زن و شوهر بودیم »

     راننده به خودش آمد . فین دماغش را بالا کشید . زن با گوشۀ چادر اشکهایش را پاک کرد و گفت « حرکت کنید آقای راننده »

     مرد گفت « لطف کنید حرکت کنید »

     راننده دوباره فین دماغش را بالا کشید از توی آینه زن را نگاه کرد . استارت زد . ماشین غیژ غیژ صدا داد . راننده گفت « مقصر خودتون هستید آبجی مشکوک رفتار می کنید »

      زن گفت « سیزده سال تمام تنهامون گذاشت و رفت »

     مرد دنبال حرف زن آمد « بی دلیل نبود شهین جون »

     زن نگاهش بیرون بود گفت « گاه می گفت استرالیا هستم گاه می گفت کانادام »

مرد عاصی بود و گفت « ویزا بهم نمی دادند مجبور بودم »

     زن گفت « روزی که خواست بره گفتم به کم رضا هستم بمون حتی گفتم حال و روزم مساعد نیس دو ماهه حامله بودم »

     مرد گفت « همش به خاطر خوشبختی شما بوده حالا که برگشتم »

     زن نگاهش به جای نامعلوم بود . گفت « من موندم یه شکم که هر روز طبله می شد می آمد جلو تو این دور و زمونه فاطمۀ زهرا هم باشی از نیش مردم در امون نیستی پنج سال صبر کردم به هر جون کندنی بود . برای خودم تو این مدّت کاری دست و پا کردم بعدها با یه جانباز ازدواج کردم . الان دخترم دوازده سالشه گفتم بهش پدرش مرده توی خارج هم مرده مبادا هوس قبرشو بکنه . حالا آقا بعد این همه سال اومده میگه می خواد دخترشو ببینه . لابد هم نقشه هایی داره »

     راننده نگاه نفرت انگیزی به مرد انداخت . پا روی پدال گاز گذاشت نرسیده به چهار راه تابلوی هتل دیده می شد مرد گفت « نگهدار »

 

***

 

مرد آخرین پک را به سیگار زد . کونۀ سیگار را له کرد توی زیر سیگاری نگاه به ساعت مچی اش انداخت . دو ساعت به زمان پرواز باقی بود .

« تق تق تق » صدای در اتاق بود . بلند شد پیراهنش را پوشید . دکمه هایش را دو تا یکی بست تا رسید پای در اتاق گفت « کیه ؟! »

     « منم » صدا زیر بود و دخترانه در باز شد .

     « مامانم گفت بیام اینجا گفت شما راجع به پدرم چیزهایی می دونید »

مرد زل زد به چشمان دخترک . چشمان دخترک انگار تلاقی دریا بود با آسمان

 مرد گفت « نه »

بعد در را بست ٪      

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 759
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 817
  • بازدید ماه : 977
  • بازدید سال : 2,894
  • بازدید کلی : 18,041