دوباره اومدم ....
بازم بی مقدمه ....
سه ماه گذشت....اواخر آذرماه بود..دیگه واقعا" سخت میگذشت اونم برای ناز پرورده ای مثل من...چون چند نفر از آقایون محترم معتاد هم دور وبر خونه ما می پلکیدن و نقشه ها میکشیدن .. یه سری عوامل دیگه هم باعث شد برم اداره. رفتم یک راست پیش رییس اداره وموضوعات ومشکلاتم رو مطرح کردم .اونم گفت شما برید بهتون خبر میدم
پیش خودم گفتم آره جون خودت خبر میدی..... خلاصه برگشتم روستا وچند روزی گذشت که یه روز مدیرمدرسه بهم گفت: