نمیدانم شاید من نتوانستم.نتوانستم این احساس را به تو منتقل کنم نتوانستم به تو بفهمانم که در این سوی دنیایت
کسی هست که بدون تو نمی تواند ادامه دهد اگر چه در قلبت جایی ندارد.
حال دنیایم مثل دنیای ان کودکی است که از جلوی چشمانش بازیچه اش را ربوده اند بی انکه
بتواند کاریبکند.دیگر روز و شبم را نمی فهمم بس که افسوس می خورم.چنان در اتش عشقت
می سوزم که در سینه ام دیگر نفسی که با ان سر کنم نیست به قول اخوان من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد اهنگ است.
می دانی بد ترین درد دنیا چیست؟این انتظار لعنتی است هر لحظه همانند پتکی ست که جداره های پوسیده دلم رامی کوبد انقدر عشقت بد کوبیده است احساسم را که دیگر اهن پاره های قلبم را حراجی ها هم نمیخرند.
دیریست که سوزانده است برق چشمان مستت جنگل جانم را