گفتم شما بروید، هر چه آن سه نفر اصرار کردند قبول نکردم خواستند کنارم باشند ، قبول نکردم گفتم اگر شما بمانید چهار نفري شهید یا اسیر می شویم اما اینطور من یک نفرم؛ با اصرار من آن سه عزیز بعد از بوسیدن پیشانی و قول شفاعت گرفتن از من، در میان گریه هر چهار نفرمان، از من جدا شدند؛ من ماندم تنها، لذا به یک طرف شروع به خزیدن کردم نمی دانستم کجا می روم، اما می رفتم...