loading...
هدایت
محمد بازدید : 10 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

گفتم شما بروید، هر چه آن سه نفر اصرار کردند قبول نکردم خواستند کنارم باشند ، قبول نکردم گفتم اگر شما بمانید چهار نفري شهید یا اسیر می شویم اما اینطور من یک نفرم؛ با اصرار من آن سه عزیز بعد از بوسیدن پیشانی و قول شفاعت گرفتن از من، در میان گریه هر چهار نفرمان، از من جدا شدند؛ من ماندم تنها، لذا به یک طرف شروع به خزیدن کردم نمی دانستم کجا می روم، اما می رفتم...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1057
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 145
  • بازدید ماه : 305
  • بازدید سال : 2,222
  • بازدید کلی : 17,369