امسال.. بازارچه خيريه بچه هام.. با همه سختي هاش.. با همه بدو بدوهاش كه برام زانو درد به همراه اورده.. براي من رسيدن به همون روياييه كه بچه هاي من مثل بچه هاي خارجي سرشار از جشن باشن..اونم نه جشن تزييني.. جشني كه همه چيزشو خودشون ساختن.. با پوست و گوشت و استخونشون..
به خاطرش رنگي شدن.. چسبي شدن.. حتي خسته شدن اما نهايتش كلي حاصل كار براشون ارزشمنده.. بچه هاي من اين روزها براي من نماد رسيدن به رويامه.. روياي اينكه فقط نيان و يه اموزش الكي ياد بگيرن.. زندگي كردن ياد بگيرن.. ياد بگيرن چه جوري بخندن.. و ياد بگيرن براشون مهم نباشه ريختن چسب رو لباسشون و به لذتش فكر كنند.. بچه هاي من اين روزها وسط يه عالمه رنگ و اكليل و گواش و مقوا و مروارديد و روبان ياد گرفتند باهمديگه مهربون باشند.. بخشنده باشند..ياد ميگيرند زندگي هاشون رو پر از رنگ كنند..فردا ياد ميگيرند در مقام فروشنده چه جوري رفتار كنند.. بچه هاي من اين روزا غرق زندگي ان.. و من با همه خستگيام بدجوري به خودم افتخار مي كنم..
گزارش تكميلي جشن چهارشنبه با عكس هاي رمزي.
+دو سه روزه پيشبند قرمز گل گلي بستم به لباس كارم.. حوصله ارايش خوب و مرتب هم ندارم.. پر از رنگم.. بوي اسپري رنگ ميدم و هرجامو نگاه كني چسبيه.. لوسين دو روز پيش نيم ساعت تموم با لبخند كش دار و عميق منو نگاه ميكرد و هي تا رو پله ها ميرفت كه بره اما برميگشت.. و ميگفت چه ناز شدي.. اينجورياس كه تصميمم اينه شب عروسيم پيشبند قرمز گل گلي ببندم به خودم :دي